دلتنگی های من
عزیزای مامان، نفسم به نفستان بند است وقتی می بینم لبخندهای شیرینتان از روی صورتتان هیچ وقت محو نمی شود. فرزندانم، دلبندان عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایتان میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان شما بدوم و دستتان را بگیرم تا زمین نخورید. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیید، به پاهایم آویزان میشوید و آن قدر نق میزنید تا بغلتان کنم، تا آرام شوید. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترستان دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوتان آن را بشکند و یا دستتان بسوزد. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنتان را میبینم که غذایتان را نمیخورید و ...